معلول راکتپراکنیهای کابل؛ دانشجویی که کار میکند تا بنویسد

حسیب بهش
راکتپراکنیها آرام میگیرد. شهر پس از روزها درگیری و وحشت، آرامش را تجربه میکند. او و دیگر کودکان محلهشان به محض اینکه متیقن میشوند پرتاب راکت به شهر آرام گرفته، توپی را بر میدارند و با لبخند به سمت میدان خاکی میروند. هوا گرم است، اما آنان بیتوجه به آن، فوتبالشان را آغاز میکنند. لحظهای از خندههای کودکانه نمیگذرد که مرمی هاوان از سمت پغمان در میدان فوتبال اصابت میکند و او را از ناحیه پا دارای معلولیت میسازد.
سیداشرف فروغ شش ساله بود که طعمه مرمی هاوان شد. وی کمتر عادت داشت که به بیرون از خانه برود و با دیگر کودکان بازی کند. از قضا، پس از شش روز آرامش موقتی در شهر، او پس از چاشت همان روز برای بازی فوتبال از خانه بیرون میشود. به محض اینکه مرمی به میدان خاکی اصابت کرد، اشرف از ناحیه ستون فقرات صدمه میبیند و در همان لحظه احساس میکند که کنترل پاهایش را از دست داده است.
مردم محل او را با عجله به شفاخانه میرسانند. خانوادهاش نگران از وضعیت وی در آنجا حضور مییابند. اشرف با زبان کودکانه به پدرش میگوید که پایش را چیزی شده، اما پدر او پس از دیدنش اطمینان میدهد که وی از ناحیه پا صدمهای ندیده است. قرار شد که اشرف پس از دو ماه بستری بودن در شفاخانه، به خانه برگردد. او سوی دکتر مینگرد و میگوید که هنوز صحتمند نشده است. دکتر اما رُک و راست به او میگوید: «نی بچیم، دگه تو همیقدر میمانی و جور نمیشی.»
چار دیوار خانه پس از آن روز، زندانی برای اشرف شد. اشرف روزهای تلخ زندهگیاش را در آنجا سپری کرد تا اینکه دوست شیرین او به دادش رسید. اشرف با وجود فقر و ناداری، کتاب میخرید و آن را بارها مطالعه میکرد. همان کتابها بود که پای او را به درس و مشق کشاند و نفسهای امید به زندهگی را در درونش زنده نگهداشت. اشرف پس از مدتی به مرکز ارتوپیدی صلیب سرخ در کابل رفت و علاوه بر دسترسی به ویلچیر، درس در صنفهای خانهگی را آغاز کرد.
پیش از آنکه کنترول پاهایش را از دست دهد، او دو صنف مکتب را به پایان رسانده بود. اشرف درسهایش را در چارچوب این مرکز آغاز کرد و تا صنف ۱۲ در برنامه خانهگی صلیب سرخ آموزش دید. علاوه بر سایر درسها، او کورسهای کوتاهمدت انگلیسی و برنامههای کامپیوتر را نیز در همانجا آموزش دید. به محض به پایان رسانیدن درسهایش، اشرف خواستار کار در همانجا شد و مرکز ارتوپیدی صلیب سرخ نیز به او جواب مثبت داد.
اشرف چندین سال نتوانست چانساش برای رفتن به دانشگاه را امتحان کند. او گاهگاهی از چگونهگی برخورد مردم با خودش و مشکلات زینههای دانشگاه میهراسید. وی حدود هفت سال جرأت نکرد که پایش را به درون دانشگاه بگذارد. سرانجام اشرف دل به دریا زد و با پشت سر گذاشتن امتحان کانکور، موفق شد که به رشتهی زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه کابل کامیاب شود.
مشکلات فرا راه او اما هنوز پابرجا بود. وی در اولین حضورش در دانشگاه، با چالش پیچیدهی بالا شدن در زینهها دانشکده روبهرو شد؛ چالشی که از دید او، مانع اصلی برای حضور نیافتن افراد دارای معلولیت در دانشگاه است. او با استدلال، ریاست دانشکده را قانع میسازد تا برای او سایر همنوعانش در کنار زینهی معمولی، «رمپ» نیز ایجاد کند تا بتوانند به راحتی بالا و پایین بروند.
اشرف اکنون ۳۰ سال دارد و محصل سمستر هفتم در دانشگاه کابل است. او با وجود بیحرکت بودن پاهایش و در عین زمانی که دانشگاه میخواند، در بخش اداری مرکز ارتوپیدی صلیب سرخ کار میکند و داستان مینویسد. او نمیخواهد که دیگران برایش دل بسوزانند. میگوید که کافی است بالای او اعتماد کنند و زمینهی پیشرفت بیشتری را برایش فراهم سازند. او هشت سال پیش، اثرش به نام «سگها میجنگند» را که روایتی از زندهگی افراد دارای معلولیت است، نشر کرد.
با حضور اشرف در کرسی دانشگاه، سایر افراد دارای معلولیت نیز به درس رو آوردند. او حالا با چند تن دیگر از افراد دارای معلولیت، روزانه در رمپ دانشکده ادبیات انگلیسی دانشگاه کابل رفتوآمد میکنند. وی به ورزش علاقهمند است و هرچند پاهایش دیگر او را یاری نمیکند، اما هر از گاهی بازیهای فوتبال را از تلویزیون میبیند. اشرف حتا در تیم ویلچر باسکتبالیستان یکی از ولایات نیز عضویت دارد و بیشتر مواقع با سایر دوستانش در مرکز ارتوپیدی نیز باسکیتبال و تینس بازی میکند.
زندهگی او این روزها به شدت با کتابها عجین شده است. اشرف هر روزی کتاب تازهای میخواند و چیزهایی جدید میآموزد. او دوست دارد که زمینه را برای دیگر افراد دارای معلولیت نیز فراهم کند و دست آنان را بگیرد. همان کودکی که حرکت پاهایش را در راکتپراکنیهای کابل از دست داد بود، اکنون جوانی است که بیش بسیاری از یک فرد سالم جامعه، فعالیت میکند، جوانی که با حضورش در نشستهای ادبی، از کتلهی بزرگ افراد دارای معلولیت در کشور نمایندهگی میکند.