سمفونی مرگ در استیژ محفل عروسی؛ پهلوی دیگر ماجرا

حسن آذرمهر
رحمت وقتی به هوش آمد، چارسو تاریکی بود و آواز تقلای زخمیها. او در ناحیهی پا چره خورده بود و سمت راست بدنش کاملاً بیحس بود. دوستان خود را صدا زد، اما از آنها صدایی نشنید. بعد او خود در تلاش شد که لنگلنگان خود را بیرون بکشد. قرار بود آن شب به همراه شش دوست دیگر خود، بنوازند و محفل عروسی را گرم کنند. اما چه بر سر استیژ آمد؟ دوستانش کجا شدند؟ ربابش کجا شد؟ رحمت هیچ نمیدانست، جز اینکه با تمام توان از چنگ هیولای مرگ فرار کند.
رحمت در تقلای بیرون شدن از سالون روی دوش کشتهگان و زخمیها غلتید، اما دوباره بلند شد و راه افتاد. در کورسوی سالون چشمش به مردی افتاد که خونسرد روی چوکی نشسته و دستانش را روی میز تکیه داده است. رحمت از خونسردی مرد تعجب کرد، اما همین که نزدیک شد، مرد که از ناحیهی شکم آسیب سنگینی دیده بود، به زمین ریخت.
رحمت کاریزی ۲۶ ساله ربابنواز گروه موسیقی بود که آن شب در سالون شهر دبی قرار بود جان محفل را به رقص بیاورند. این گروه شامل ظریف خواننده، حنیف دهلنواز، جمیل درامنواز، رحمت ربابنواز، شیرزاد کیبوردنواز و دو نفر تخنیکی برای سیستم صدا بود. اکنون از جمع این گروه، چهار نفر در جا کشته شده بودند. ظریف خواننده نیز به کُما رفته بود و رحمت و یک همکار تخنیکی در وضعیت بدی برای زنده ماندن تقلا میکردند.
رحمت آن روز، پس از چاشت همراه با شیرزاد که هنوز بیشتر از شانزده ـ هفده سال نداشته است، به سوی دفتر ظریف، واقع در منطقهی سهراهی علاءالدین حرکت میکند. آنها تمام پس از چاشت را غافل از بوی مرگ با هم مینشینند و شاد میگذرانند. نزدیک شام به سوی سالون عروسی حرکت میکنند. سایر همکاران هم قرار است هر کدام از جایی خودشان را برسانند. سرانجام آنها جمع میشوند و استیژشان را تنظیم میکنند. پسان شب، پیش از اینکه داماد و عروس وارد شود، او در حال سُر کردن تارهای ربابش است که دست مرگ همه چیز را پرپر میکند، چنانکه رحمت تا امروز سراغ رباب خود را میگیرد، اما از آن خبری نیست.
ظریف آوازخوان که از آن شب تا امروز در مرز میان مرگ و زندهگی به سر میبرد و حنیف دُهلنواز که انفجار او را در جا دچار مرگ میکند، هر دو برادر اند. این دو برادر از فرزندان عالم شوقی، هنرمند سرشناس کوچهی خرابات استند. آنها هر کدام چند فرزند دارند و از راه اجرای موسیقی در محافل خوشی، معیشت آنها را تأمین میکردهاند. سایر برادران این خانواده هم موسیقی را به عنوان شغل پیشه کردهاند. این خانواده نمونهای از تعدادی از خانوادههایی است که از راه اجرای موسیقی در محافل خوشی، تأمین معیشت میکنند. اما این اتفاق، شغل آنها را به خطر مواجه ساخته است. فرهاد عالمی، برادر بزرگتر ظریف با اینکه از مرگ یک برادر متألم است و برای زنده ماندن دیگری هم امید چندانی ندارد، میگوید: «چطور کنیم دیگه، از همین راه نفقهی فرزندان خود را تأمین میکنیم، مجبور استیم در محافل برویم.»
جمیل درامنواز و شیرزاد کیبوردنواز هم از اقارب بسیار نزدیک خانوادهی شوقی استند. جمیل نیز ازدواج کرده و اکنون از او چند فرزند یتیم بر جای ماندهاند. شیرزاد هنوز خیلی جوان است. او برای آیندهی خود خواب و خیالهای رنگینی دیده است، اما مرگ نامراد همهی آنها را در یک چشم به هم زدن نقش برآب میکند. در واقع حمله به سالون عروسی شهر دبی از خانوادهی عالم شوقی چندین قربانی میگیرد.
اما در جمع این گروه، شبیر، انجنیر صدا، دستی در موسیقی ندارد. او به غرض تنظیم صدا و سایر خدمات تخنیکی در این محفل اشتراک کرده است. شبیر جوان است و قرار است تا چند روز دیگر محفل شیرینیخوری او برگزار شود. اما کار به آنجا نمیکشد. شبیر با دانشی که در قسمت تنظیم صدا داشت و آرمان جشن نامزدیاش، نقش استیژی میشود که قرار بود سالون را به رقص بیاورد. فردای آن روز تصویر بیجان شبیر در شبکههای اجتماعی دستبهدست میشود.
این قصهها را همه از زبان رحمت میشنوم. او اکنون در کنج خانهاش در دامنهی تپهای در کوچهی خرابات زمینگیر شده است. هنوز دست چپش حس چندانی ندارد و این امر خواهی نخواهی برای یک نوازنده نگرانکننده است. او با تأسف از دوستانش یاد میکند و میگوید اگرچه با هم قرابتی نداشتیم، اما از برادر به من نزدیکتر بودند.
در خانوادهی رحمت نیز همه نوازندهاند و در محافل اشتراک میکنند. این تنها راه تأمین معیشت آنها است. برادر رحمت سُرنای مینوازد، شوهر خواهرش ربابنواز چیرهدستی است و پدر پیرش نیز دهُل مینوازد. اکنون همه نگران و غمگین دور رحمت جمع شدهاند. فقر و ناداری از سیمای خانواده میبارد.
پدر پیر رحمت با اندوه از جریان آن شب قصه میکند. در جریان حرفهایش باری گریه میکند، باری بر نیروهای امنیتی خشمگین میشود و باری میگوید: «اگر من آن شب رحمت را از دست میدادم، چه کار میکردم؟»
آن شب، رحمت به سختی خود را از سالون بیرون میکشد، دم دروازهی هوتل به رنجر پولیس خودش را نزدیک میکند و کمک میخواهد، اما نیروهای پولیس رنجرشان را ریورس میکنند و از کمک کردن به رحمت ابا میورزند. سپس دست به دامن رانندهی موتر «تاوناسی» میشود که تمام سیت پشت سر را مجروح بار کرده است: «کاکا جان، در هر شفاخانه که میری، مرا هم ببر که حالم بسیار خراب است.» راننده دلش میسوزد و سیت پیشروی موتر را برای رحمت باز میکند. راننده همه جانهای مجروح را به شفاخانهی استقلال انتقال میدهد. رحمت از آنجا با خانوادهاش تماس میگیرد تا خودشان را به شفاخانه برسانند. اینکه اعضای خانواده در چه وضعی خودشان را به شفاخانه میرسانند، روایتی دردناک دیگر است.
اکنون رحمت دوباره میخواهد توانایی نوازندهگی خودش را باز یابد. او پدر یک فرزند است و تنها راه تأمین معیشت فرزندش، اجرا روی استیژ سالونهای عروسی است. اما آیا رحمت میتواند در ادامهی زندهگی بیهراس از مرگ، روی استیژها، در تارهای رباب خودش غرق شود؟