جدایان | بخش نخست

دیگران که از مسجد بیرون رفتند، استاد توسلی به آقای بابایی
گفت:
«فعلا از پنج قریه همین هشت نفر جمع شده. آقای صالحی گفت که
پس فردا چهار نفر دیگر هم میآیند.»
آنگاه، خطاب به ما گفت:
«همانطوری که سر منبر گفتم، این جنگ بهخاطر دفاع از دین
ماست، بهخاطر دفاع از شرف و ناموس ماست. این جنگ برای خداست، برای آزادی است،
برای وطن است. اجر دارد. کمرتان را محکم ببندید.»
یکی از وظایف آقای بابایی این بود که به همراهان یاد بدهد
چگونه کلاشینکوف را باز و بسته کنند. «همراه» اسم بدل سرباز بود. هر کسی که حاضر
بود بجنگد، یک همراه بود. آقای بابایی میگفت باید سلاح خود را بشناسید. باز و
بستهکردن کلاشینکوف البته در نزد او منطق مشخصتری هم داشت. میگفت گاهی پیش میآید
که سلاحتان در موقعیتی حساس کار ندهد یا بند شود. باید بتوانید باز و بستهاش کنید.
یا خدا آن روز را نیاورد شاید گاهی ناگزیر شوید که برای خروج آسان و سریع از ساحهی
جنگ تفنگتان را بیندازید. در آن حالت، باید بتوانید تفنگتان را از کار بیندازید
تا دشمن نتواند از آن استفاده کند.
آقای بابایی میگفت:
«خیلی زور دارد که دشمنت ترا با تفنگ خودت بکشد.»
به دنبال آقای بابایی وارد نمازخانهی مسجد شدیم. از
نمازگاه درِ کوچکی به یک باریکهی دهلیزمانند تاریک باز میشد که در آن دو سه دیگ
سیاه به دیوار تکیه داده شده بودند. در انتهای آن دهلیزک اتاق نسبتا بزرگی در پشت
مسجد بود. آن اتاق یک دریچهی کوچک رو به مغرب داشت. دیوارهای آن درشت بودند و
کاهگل نشده بودند. چوبهای کج و راست سقف مسجد نشان میدادند که در ساختن آن اتاق
زیبایی و ظرافت نقش و اهمیتی نداشته. در وسط اتاق میز چوبی ناهمواری گذاشته بودند
که از چهار تخته چوب و چهار پایهی ضخیم ساخته شده بود. تختهها را با میخهای
درشت بر چهار پایه محکم کرده بودند.
آقای بابایی کلاشینکوف نوی را بر میز گذاشت. از دریچهی
کوچک مسجد نور تندی بر میز میتابید. میلهی سیاه کلاشینکوف زیر نور برق میزد.
آقای بابایی دست خود را به بغل کلاشینکوف برد و دکمهای را با دست خود حرکت داد.
دکمه تِرِق خفیقی کرد. آقای بابایی بلند خندید و گفت:
«باش که شما همین جا خود را شهید نکنید.»
آنگاه، بدون آنکه فرد خاصی مخاطبش باشد، پرسید:
«هیچ فیر کردهاید؟»
از هشت نفر فقط یکی ـ جوان بلند قامت و چاقی که کلاه جالی
نازکی بر سر داشت ـ پاسخ منفی داد. آقای بابایی گفت:
«نامت چیست؟»
«وهاب.»
بهنظر میرسید که وهاب از اینکه تا حالا با کلاشینکوف فیر
نکرده، شرمنده است. شاید به همین خاطر اضافه کرد:
«استاد در خانهی ما تفنگ هست. من… از من… برادرم فیر
کرده.»
آقای بابایی گفت:
«مسألهای نیست. فیرکردن آسان است. ماشه را که فشار دادی
فیر میشود دیگر. فعلا مهم باز و بستهکردن سلاح است.»
بعد، کلاشینکوف را از سر میز برداشت و آن را بهصورت افقی
روی دو دست خود گرفت و گفت:
«از همین لحظه خوب دقت کنید. یک بار به آهستگی باز و بستهاش
میکنم و یک بار با سرعت. خوب توجه کنید.»
کلاشینکوف را روی میز گذاشت و به آهستگی قطعات آن را باز
کرد. بعد، قطعات بازشده را به ترتیب سر جای اولیهیشان گذاشت. بار دوم، با سرعت
بیشتر همان کار را کرد. کلاشینکوف در دست آقای بابایی بسیار سبک و بیخطر بهنظر
میآمد.
«یاد گرفتید؟»
همه یکصدا گفتیم: «بلی استاد.»
آقای بابایی شمرده-شمرده گفت:
«نه، یاد…نه… گرف…تید.»
من به آقای بابایی نگفته بودم که قبلا آموزش باز و بستهکردن
کلاشینکوف را گذراندهام. وقتی که از من خواست همان کاری را که خودش کرده بود
تکرار کنم، من کلاشینکوف را به سرعت باز کردم. اما پیش از بستهکردن قطعاتش، از
خاطرم گذشت -بدون دلیل خاصی- که نباید او و همراهان دیگر بدانند که این کار را
بلدم. از همینرو، سعی کردم در بستن قطعات خودم را بیمهارت وانمود کنم. آقای
بابایی با دستان فربه خود بر شانهام زد و گفت:
«آفرین! بار اول همین طور است. در تمرین درست میشود.»
دیگران با سرعت کمتری امتحان پس دادند. وهاب از همه ضعیفتر
بود. پس از پانزده دقیقه تقلا، درحالیکه گونههای برجستهاش سرخ شده بودند، گفت:
«استاد، این بار اول است که من کلاشینکوف را در دست خود میگیرم.»
آقای بابایی گفت: «پروا ندارد. بعد از این هر روز کلاشینکوف
در دستت خواهد بود.»
در جبهه، پنج نفر از ما به سنگر شماره ۳ کوه «چوکریتو»
فرستاده شدیم. وهاب با ما بود. تفنگ را دوست نداشت یا دوست داشت، اما ازش میترسید.
من میدانستم که آدمی در پیش گلوله هیچ نیست. یک گلوله که به اندازهی یک بند
انگشت آدم نیست میتواند در یک لحظه به زندگی یک آدم غولپیکر پایان بدهد. با وجود
این، هر وقت که میدیدم وهاب با آن تن و توش بزرگ و هیبتناک خود با چه هراس و
احترامی به شاجور گلوله دست میزند، خندهام میگرفت. وهاب کم کم از تفنگ فاصله
گرفت. در اصل، دیگران به این نتیجه رسیدند که او آدم سلاح نیست و بهتر است به
اسلحهباب دست نزند. این برداشت وقتی محکمتر شد که روزی وهاب میخواست تفنگ قیوم
را بردارد و خودش به جای آن بنشیند. انگشتش بر ماشهی کلاشینکوف رفت و تمام مرمیهای
آن را بر بوجی خاکی خالی کرد که فقط یک متر از محمدعلی فاصله داشت. از آن پس آصف
پهلوان، فرمانده ما، گفت که وهاب از درهی عقب سنگر چوب خشک بیاورد، آب جوش کند،
چای تهیه کند، کچالو بپزد و گاهگاه در طول روز برای یکیدو ساعت پهره بدهد. قرار
شد در روزهای عید وهاب برود و برادر کوچکترش به جبهه بیاید.
نمیدانم چرا وهاب به من نزدیکتر بود. شاید به این خاطر که
من همیشه پیش از آن که بیدستوپاییاش به مرز شرمندگی برسد، به کمکش میشتافتم.
اگر درد دلی داشت، آن را به من میگفت. اگر سر دسترخوان میخواست از سهم کچالوی
خود به کسی بدهد، آن را به من میداد.
وهاب در هر فرصتی از جواد برادر کوچکتر خود تعریف میکرد.
میتوان گفت که عاشق جواد بود. میگفت:
«جواد مثل من شلته پلته نیست. از روزی که جواد در خانهی ما
سر بالا کرد، دیگر حسینعلی و برادرانش نتوانستند پدرم را لت کنند… . چند سال است که حسینعلی طرف پدرم چپ سیل کرده نمیتواند. پیش از
آن، ما که خروس حسینعلی را میدیدیم، تنبان خود را تر میکردیم.»
دو ماهِ وهاب که تکمیل شد، به من گفت:
«تا عید یک ماه و چند روز مانده. من به خانه میروم و جواد
به جبهه میآید.»
گفتم: «مگر قرار نبود که در عید بروی؟»
گفت: «اگر شد، در عید پس میآیم تا جواد به خانه برود.»
آصف پهلوان مخالف رفتن وهاب بود. میگفت:
«این رفت و آمد چه ضرور؟ جوادشان هم همین قسم یک آدم خواهد
بود. وهاب این خوبی را دارد که با جبهه آشنا شده و چوب میشکند، آب میآورد… .
بیشتر از این بچههایی که حق و ناحق مرمی مصرف میکنند به درد جبهه میخورد.»
اما وهاب اصرار کرد و رفت؛ دو روز بعد جواد آمد. جواد،
برخلاف وهاب، کوتاهقامت و لاغر بود و بهجای چشمان سیاه و بزرگ وهاب یک جفت چشم
خاکستری نخودی داشت. دماغهای کشیدهشان شبیه هم بودند. حتا کجی اندک دماغشان به
سمت چپ به یک اندازه بود و همین سبب میشد که آدم فورا حدس بزند که با هم برادرند.
فراتر از تفاوتها و شباهتهای ظاهری، بهنظر میرسید که وهاب و جواد نسبت چندانی
با یکدیگر ندارند. وهاب آدم پرشور و حرافی نبود. اما معمولا تبسمی بر چهرهاش بود
که احساس بیگانگی را کم میکرد و اگر کسی حاضر میشد به قصههایش گوش کند از شرح
جزئیات زندگی و جدالهای خانوادهاش با حسینعلی ابایی نداشت. جواد اما با هیچ کس
حرف نمیزد. وقتی که مینشست، قنداق کلاشینکوف را میان پاهای خود و دهانهی لولهی
آن را در خالیگاه زیر چانهی خود میگذاشت. از چشمبهچشمشدن با دیگران پرهیز میکرد.
چند روز که گذشت من به آصف پهلوان گفتم:
«به نظر شما، این آدم با تفنگ بلد باشد؟»
آصف پهلوان گفت: «خاطرت جمع باشد. ندیدی که همیشه نول
کلاشینکوف را بر حلق خود میگذارد؟ این قسم آدمها تمام پدرلعنتیها را یاد دارند.»
صبحگاهی جواد از کنار بوجیهای خاک بالا آمد و در جایی نزدیک به من ایستاد و به پایین کوه چشم دوخت. من فرصت را مناسب دیدم و به او نزدیک شدم. فکر کردم یک جملهی مزاحگونه بگویم که کمی یخش باز شود. گفتم:
«وهاب رفت. بهخیالم پدرت قصد دارد برایش زن بگیرد.»
جواد روی خود را طرف من گرداند و درحالیکه پرشهای گونهی چپش آشکار بودند، گفت:
«آری، آوازه است که ننهات را برایش میگیرند.»
همانگونه که ایستاده بود، چشم خود را از من
برنداشت. شاید منتظر پاسخ بود. ولی وقتی که دید از طرف من گفتوگو در همانجا
پایان یافته، روی خود را بهسوی پایین کوه برگرداند، دنبالهی بلند پیراهن سیاه و
رنگرفتهی خود را از پشت سر خود جمع کرد و نشست. دستمال چارخانهی خود را چنان
محکم به سر خود بسته بود که فکر کردم حالا باید سرش خوب درد گرفته باشد. موهای
درشت فرق سرش در میان دایرهای که دستمال چارخانه ساخته بود، سیخ ایستاده بودند.
لحظهای نگاهش کردم. چانهی استخوانیاش، با آن سی-چهل تار ریش نرم، از جایی که من
ایستاده بودم باریک تر مینمود. لبهی پایین پشت سر واسکت تیترون لاجوردیاش جمع
شده بود و آستر سیاه و چرکین داخلیاش بیرون آمده بود.
جواد را به حال خودش گذاشتم. قلبم میتپید. احساس میکردم گلولهای به سویم رها کرده که به آهستگی به طرف شقیقهام در حال حرکت است و پس از هزاران چرخ کوچک به شقیقهام میرسد و با یک انفجار بزرگ مغزم را متلاشی میکند. آهسته از جواد دور شدم. نزد آصف پهلوان رفتم. با ناظر منقه و شکرالله بر بوجی پر از خاک نشسته بود و دامنهی کوه و راههای مارپیچ بیرون آمده از پشتهی جنگل را با دوربین رصد میکرد.
گفتم: «خبری شده؟»
آصف پهلوان دوربین را گذاشت و گفت:
«نه. اینجا خبری نمیشود. دشمن اگر عقل داشته باشد به سالها
هم از این مسیر نمیآید. یک پیکاچی خوب میتواند صدتایشان را درو کند. همان وهابِ
گول را با یک کلاشینکوف خوب در اینجا میگذاشتیم کافی بود. من با همین مکاروف اینجا
باشم بس است. چطور است برادرش؟»
گفتم: «خدا خیر ما و شما را پیش کند.»
آصف پهلوان میلهی تفنگچهی خود را با حرارت دهن خود پف کرد
و بر آستین خود مالید. بعد، آن را طبق معمول در جیب راست واسکت نظامی خاکستری خود
گذاشت.
«هه هه هه، نگفته بودم؟ نگفته بودم که این هم مثل آن برادر
خود بیدست و پای خواهد بود؟ معدنشان خراب است. وهاب اگر هیچ کمال نداشت، زور
بازو که داشت.»
با زبانی که از خشم تلخ شده بود گفتم:
«نه، این جانور فرق دارد. خیلی فرق دارد.»
***
ادامه دارد…