بوسه در نیمروز؛ سردرگُمی و سازش

- عصمت کهزاد
یک: ادعای یادداشت این است که ترانهی «میبوسمت در بینِ طالبها نمیترسی» در واقع، ناخواسته بدل به تیوری عادیسازی طالبان و تبرئهی طالبها از وحشت و ترور شده است؛ رقصیدن، بوسیدن و شادی در بینِ طالبها (چیزی که در عیدِ رمضان، سالِ گذشته شاهدش بودیم). به عبارت دیگر، طالبها در حوضِ این ترانه تطهیر میشوند. این ترانه، نه تنها در برابرِ بازگشتِ طالبان معترض نیست، بلکه به شکلی مبهم و رازآمیزی از این بازگشت شادمان است.
دو: فرضِ من این است که خوانندگانِ این یادداشت، فیلمِ «ماجرای نیمروز» را دیدهاند.
سه: آموزهی «بازگشتِ ابدی» نیچه این نکتهی اساسی و مهم را تعلیم میدهد که: «نیمروز نه کوتاه است و نه طولانی، بلکه نوعی اکنونِ جاودان و ابدی است». به کمکِ این آموزهی نیچه، میخواهم بر این نکته تأکید کنم که مواجههی ما با امرِ تاریخی-اجتماعی به شکلِ ابدی تکرار میشود. مواجههی امروزِ ما با طالبها و وضعیتِ تاریخیِ ما به شکلِ ابدی و جاودان تکرار خواهد شد. در واقع، وضعیتِ امروزِ ما تکرارِ مواجههی نسلهای پیشین با امورِتاریخی-اجتماعی است که به شکلِ ابدی و جاودان بر سرِ ما آوار میشود.
چهار: ترانه بودنِ این سرورده را از نوشتهی یعقوب یسنا گرفتهام. قبل از او متوجه این نکته نشده بودم (یعقوب یسنا در یادداشتی یادآوری کرده بود که این سروده ترانه است، نه شعر به معنای خاصِ کلمه).
—–
در ۱۹۵۲، فرید زینیمان فیلمِ «ماجرای نیمروز» را میسازد. این فیلم بر اساسِ شعری از «نید واشنگتن» و سرودی از دیمتری تیومکین (بر اساسِ همین شعر) ساخته میشود.
فرانک میلر توسطِ کلانترِ شهر دستگیر میشود. قاضیِ شهر او را به اعدام محکوم میکند و برای اجرای حکم به ایالتِ شمالی فرستاده میشود. مقامات حکمِ اعدام را به حبسِ ابد بدل کرده و بعد از پنج سال میلر را آزاد میکند. فرانک میلر در قطارِ نیمروز (ظهر) بر میگردد و قرار است با کلانتر و قاضیِ شهر تصفیه حساب کند
(و در واقع با شهر در کلیتش). قاضی از شهر خارج میشود و کلانتر در یک تصمیمِ جنونآمیز در شهر میماند.
تصوّرِ کلانتر این است که مردمِ شهر در این ماجرا کنارش میماند و با درنظرداشتِ گذشتهی سیاه و خشونتآمیزِ میلر او را تنها نمیگذارند. هرچه به نیمروز نزدیک و نزدیکتر میشود بیشتر پی میبرد که مردم میلر را بیشتر از او میخواهد و نهایتاً تنها میماند.
در نیمروز (ظهر) تمامی فعالیتهای روزمره در حکمِ سازش با فرانک میلر است. در قطارِ نیمروز، فرانک میلر با دار و دستهاش به شهر میآید. برای متوقف کردنِ میلر و نجاتِ شهر فقط یک راه وجود دارد و آن ایستادن در کنارِ کلانتر و دست بردن به هفتتیر است. هم مشروبفروش سازشکار است هم کلیسا و هم تمامی کسانی که از پُشتِ پردههای اتاقِ شان به میدانِ خالی شهر چشم دوختهاند. ماجرای نیمروز نشان میدهد که بوسیدن در حضورِ فرانک میلر و نترسیدن از فرانک میلر هردو خطاست. کلانتر نمادِ مردمانِ تنها و بیپناه است. فرانک میلر نمادِ وحشتِ طالبانی و مقاماتِ ایالتی نمادِ حکومت و رهبرانی که آرامآرام فرانک میلر(طالبان) را به شهر بر میگردانند.
بوسیدن در میانِ طالبها بر علاوهی اینکه ناممکن است، نوعی سردرگُمی و سازشِ ویرانگر هم هست. کسی که میبوسد، کسی که بوسیده میشود، هردو به یک صدا اعلام میکنند که «امن و امان است، در رختخوابهای تان کیف کنید!». هردو به یک میزان فراموشکارند. نمیتوانند گذشته را به یاد بیاورند. سازش به این معنا که به طالبان مشروعیت میدهند، طالبان را عادیسازی میکنند و در شهرها و روستاها آنان را به آغوش میکشند. نترسیدن از طالبان و بوسیدن در میانِ طالبان نوعی سازش با طالبان است، نوعی سردرگُمی در مواجهه با طالبان و مطلقاً نشناختنِ طالبان.
صدیق برمک در فیلمِ «اُسامه» خلافِ این مدعا را نشان میدهد: در بینِ طالبها نمیتوان بوسید، در میانِ شلیکِ مسلسلها نمیتوان از لب گرفت، بوسیدن در کُنجِ مسجد ممتنع است و اینکه خیابانها و تاکسیها از حضورِ زنان مطلقاً خالی است. برمک تأکید میکند «طالبان ترسناک است و باید ترسید!» او حتا از این هم فراتر میرود: برای بودن در بینِ طالبها میبایست هویتِ زنانهات را کتمان کنی، مبادا با هویتِ زنانهات بیرون بیایی. برمک نشان میدهد که زن بودن به مثابهی «کشتزارِ» درجه چندمِ مولویِ دمِ مرگ است و فرودگاهِ آلتِ مردانه. برمک و نسلی که امارتِ اسلامی را تجربه کردهاند نمیتوانند این ترانه را درک بکنند، نه تنها درک نمیکنند که از این سهلانگاری به وحشت میافتند. در قسمتهای آغازینِ فیلم، زن با دخترش برای معالجهی پیرمرد بیرون میروند. زمانیکه تفنگدارِ طالب به داخل میآید، زن دخترش را زیرِ چادریاش مخفی میکند. زن با وارخطایی خطاب به دخترش میگوید «بیا دخترم، بیا که کسی ترا نبیند».
یادم است زمانی که طرحِ بازسازیِ قصرِ «دارالمان» از سوی حکومت مطرح شد، فرهنگیان، نویسندگان، فعالین مدنی و قشرِ تحصلیکردهی جامعه اعتراض کردند. منطقِ آنها این بود که «قصرِ دارلامان نماد و مظهرِ یک دورهی تارخیِ وحشت، ویرانی و کشتار است؛ عصرِ دیوانهوارِ ویرانی و ظلمت…». آنان معتقد بودند که هرگونه دستبُرد به این قصر که این نشانهها را گُم کند و از این قصر تاریخزدایی کند، مورد قبول نیست و نباید اجرا شود. در واقع، یکی از امکانهای مواجهه با بخشی از تاریخِ معاصر کشور تماشای قصر دارالامان است؛ به عنوانِ شاهدی از یک عصرِ تاریخیِ جنونآمیز. و چنین است «وحشت و ترور» به عنوانِ یگانه شاخصهی امارتِ اسلامی و در رأسِ آن طالبان. هرگونه تلاش (آگاهانه یا ناآگاهانه) برای وحشتزدایی امارت اسلامی و نظامِ طالبانی در حُکمِ سردرگُمی و سازش است.
یادمان باشد، شاعر ایرانی تمامِ اینها را به بعد از جنگ موکول میکند، به بعد از پیروزی؛ زمانی که خونِ فرانک میلر در میدانِ شهر دلمه بسته است. تازه اینجاست که نوبت به بوسیدن و لبگرفتن و خوابیدن میرسد. باید از طالبها ترسید، باید نگران بود و قبل از بوسیدن و لبگرفتن دست به اسلحه برد. نباید با طالبها بازی کرد، نباید با طالبها قاتی شد، بلکه میبایست به طرفِ طالبها شلیک کرد. پُل سلان وقتی از اردوگاههای نازی گزارش میدهد نمینویسد که «با نازیها فوتبال تماشا میکنند، صبحهنگام با نازیها قدم میزنند یا از نازیهای نمیترسند و در برابرِ چشمانِ نازیها بازی میکنند.» نه، هیچکدام اینها را نمینویسد.
سِلان با وحشت و ترس خبر میدهد که «دارند گورهایشان را حفر میکنند، درحالیکه فرشتهی مرگ بالای سر ِشان است.» سِلان از نوشیدنِ شیرِ سیاه در شباهنگام و صبحهنگام و ظهرها یاد میکند، از اینکه مأمورانِ نازی امر میکنند که «گورها را عمیقتر حفر کنند».
بخشی از شعرِ «فوگِ مرگ» نوشتهی پُل سلان:
ما بیل میزنیم آسمان را
تا به گوری تنگ دست یازیم
آنجا که جا برای آدمیزاد نیست
او فریاد میدارد شما زمین را عمیقتر بیل زنید
و شما دیگران بخوانید و بنوازید
او به سلاحِ کمریاش دست میبرد
و چشمانش را میگرداند
چشمانش که آبی هستند
بیل هاتان را شما عمیقتر فرو کنید
و شما دیگران همچنان برقصید و بنوازید …
کلانتر دارد عروسی میکند که آمدنِ فرانک میلر را به او اعلام میکنند. کلانتر فقط یکباز زنش را بوسیده است. او ستاره را از روی سینهاش میکَند و قرار است استعفا بدهد. هفتتیرش را روی دیوار آویزان کرده است و آماده است تا با تازهعروسش شهر را ترک کند. به محضِ اینکه خبر بازگشتِ فرانک میلر را میشنود، ستاره را به سینهاش میچسباند و هفتتیرش را به کمر میبندد. ترس و وحشت بر او مستولی میشود، دیگر حتا امکانِ بوسیدن را هم فراموش میکند. برای پیدا کردنِ معاون و کسی که در کنارش بایستد و با میلر بجنگد تمامِ شهر را زیر و رو میکند. تیکِ تاکِ سنگینِ ساعت که فرارسیدنِ ظهر را اعلام میکند بر قلبش فشار میآورد. کشیش در کلیسا مشغولِ عبادت و موعظه است. شهروندان در شرابفروشی پیالههایشان را به هم میزنند. قاضی شهر را ترک میکند و دوست صمیمیاش در خانه در کنارِ زنش میماند. انگار با آمدنِ فرانک میلر آب از آب تکان نخواهد خورد. تنها کلانتر عمقِ این رویداد را درک کرده است: فرانک میلر در زندانِ ایالتی با خودش عهد بسته که حتا به قیمت جانش هم که شده او را بُکشد. صاحبِ هوتل در پاسخ به این پرسشِ همسر کلانتر که «تو از شوهرم بدت میآید؟» وضعیت را برملا میکند: «ازش متنفّرم. در واقع خیلی از مردم شهر منافعِشان با آمدنِ فرانک میلر بهتر و خوبتر تأمین میشود.» کلانتر از تازهعروسش میخواهد: «اگرچه تو غمگین میشوی اما من نمیتوانم با تو بیایم… تا زمانیکه فرانک میلر را بکُشم.»
پرسش اساسی این است که «حقیقتاً، آیا میشود در بینِ طالبها بوسید؟ آیا میشود در گیرودارِ انتحاریها کام گرفت؟ مگر ممکن است در گوشهی مسجد بوسید؛ بدونِ اینکه لرزه به اندامِ آدمی بیفتد و بدونِ اینکه خونی ریخته شود؟ چگونه ممکن است در بینِ تاکسی و در خیابانها بوسید، در حالی که جمعیتِ کثیری سنگ به دست تو را دنبال میکنند؟»
در بینِ مسلسلها تنها گلوله است که بر لبها فرود میآید. در گوشهی مسجد خونت را میریزد. در گوشهی مسجد تنها یک امکان وجود دارد و آن فتوا برای انکارِ بوسیدن است. پوشاندن بدن و غیبتِ لب. پرسشِ دوم این است که «پس چرا مسأله اینگونه مطرح میشود؟» پاسخ تا حد زیادی روشن است: نوعی رمانتیسیسمِ سردرگُم.
رمانتیسیسمی که با نگاههای غبارآلود و عینکهای خاکگرفته به گذشته مینگرد و با نوعی خوشبینیِ مشکوک به آینده و حالی که در میانهی این گذشته و آن آینده بایستد ناگزیر مبهم و رازآلود است. تنها در این موقعیت است که رقصیدن و بوسیدن در بینِ طالبها ممکن میشود و طالبها به گروهی بدل میشود که ترسناک نیست و میشود در بینِ شان بوسید و نلرزید.
این یادداشت مستقیماً ادعا نمیکند (و خیلی از اشعار و ترانههای این سراینده را دوست دارد) که این ترانه به عنوانِ یک طرحِ حکومتی برای ادغامِ طالبها در متنِ جامعه وارد میدان شده است، اما اشاره میکند که این ترانه ناخواسته نقشِ یک طرحِ حکومتی را بازی میکند تا ورود و ادغامِ طالبها در متنِ جامعه را از یک سو و کاستن از وحشت و ترورِ طالبها را از سوی دیگر فراهم و مهیا سازد. حکومت در ایامِ عید سالِ گذشته، دروازههای شهر و روستاها را به روی طالبها باز کرد و آنان را در آغوش گرفت. پیامِ حکومت روشن و شفاف بود: طالبها ترسناک نیست، طالبان برادرانِ ماست. فضای طالبانی وحشتناک نیست و نباید ترسید. به عبارتِ دیگر، میبوسمت در بینِ طالبها نمیترسی!
در روزهای که این ترانه سروده شد و از سوی مخاطبان استقبال شد، طالبها کُلیّتِ بدنِ زنانه را در ولایتِ غزنی تحریم کرد. نیروهای نظامی را در ولایاتِ شمالی هیولاوار به رگبار بست و محاکماتِ صحرایی را در نقاطِ مختلفِ کشور به اجرا درآورد. نه تنها بوسیدن و کام گرفتن و رقصیدن در بینِ طالبها ناممکن است، بلکه ایستادن بُتهای بامیان و تاکهای شمالی نیز ناممکن است. اکنون باید پرسید: «چه کسی قادر است در گیرودار انتحاریها از لب بگیرد، چه کسی میتواند در بینِ مسلسلها ببوسد و بوسیده شود؟ چه کسی قادر است در بینِ طالبها ببوسد و نترسد؟» پاسخ کماکان روشن است: یک رمانتیسیتِ سردرگم.
به نظر میرسد برای نسلِ من و نسلِ بعد از یازدهی سپتامبر، مراجعه به تمامی امکانهای که بتواند از نزدیک امارت اسلامی را روایت و بازنمایی کند، بیش از هر زمانِ دیگر حیاتی و ضروری مینماید. امکانهای نظیرِ متونِ تاریخی، سینما، ادبیات، هنر، منابعِ رسانهای و هرآنچه که قادر است امارت اسلامی را بدونِ حُب و بُغض به این نسل معرفی کند. در دورهای که به نظر میرسد تمامی قوای دولتی-کشوری و چه بسا منطقهای و جهانی برای «وحشتزدایی» و «عادیسازی» طالبان دستهای شان را به هم گره زدهاند تا ورودِ فاتحانهی طالبان به متنِ جامعه را جشن بگیرند، این وظیفهی ادبیات است که این نیروها را فاش کرده و برای شنیدنِ صداهای سرکوب شده و خاموش گوشهای شنوا دست و پا کند. یا به قولِ ایتالو کالوینو «ادبیات هنگامی برای سیاست لازم و ضروی میشود که برای هرآنچه بدونِ صداست صدایی عطا میکند. هنگامی که به هرآنچه بدون نام است نامی میبخشد، به ویژه هرآن چیزی که زبانِ سیاست حذف و طردش میکند یا جویای حذفِ آن است. منظورم سویهها، وضعیتها و زبانهای هردو جهانِ درونی و بیرونی است. و همچنین گرایشها و امیالِ سرکوب شده در فرد و جامعه در هردو. ادبیات همچون گوشی است که میتواند صداهای فراسوی فهم و درکِ زبانِ سیاست را بشنود و مانند چشمی است که میتواند فراسوی طیفِ رنگِ درک شده توسط سیاست را رؤیت کند…»
نهایتاً از خودمان باید بپرسیم: «پس کدام طالبان واقعیّت دارد: طالبانی که با امارتِ اسلامی و دو دهه کُشتارِ بیرحمانهی مردم معرفی شده است یا طالبانی که این ترانه معرفی میکند؟». این ترانه میخواهد بگوید که «بگذارید طالبان بیاید، آب از آب تکان نخواهد خورد. طالبان دیگر ترسناک نیست و میشود در بینِشان همدیگر را بوسید. در جشنِ ورودِ طالبها شرکت کنید، همدیگر را ببوسید، بعد بروید در گوشهی مسجد و بدون هیچگونه ترس و لرزی از همدیگر کام بگیرید…»
برای مردمی که در حساسترین لحظاتِ تصمیمگیریِ جمعی قرار دارند و برای نسلی که بعد از دو دههی خونین و هولناک قرار است نظرشان را اعلام بکنند، توجه به آموزهی این ترانه وحشتناک و سرگیجهآور است. این ترانه نمیتواند اعتراضی باشد، قادر نیست معترض بودنش را توجیه بکند. ترانهی «میبوسمت در بینِ طالبها نمیترسی» مطلقاً سردرگُم و سازشگر است. بنابراین، نمیتواند از نسلِ جدید و نسلی که به نظر میرسد تکلیفش با خودش روشن است، نمایندگی کند. این ترانه نمایندهی نسلی گیج و سردرگُم است، نسلی که درونِ نوعی رمانتیسیمِ کور گیر اُفتادهاند. بنابراین، این ترانه نمیتواند چگونگی مواجههی نسل جدید را با وضعیتِ جاری صورتبندی کند.
***
ترانهی رامین مظهر:
دم به دم منزل به منزل دوستت دارم
بر ضدِ سنّتهای قاتل دوستت دارم
تو مومن استی و نمازت بوسههایت است
تو فرق داری، اعتراضت بوسههایت است
از عشق، از امید، از فردا نمیترسی
میبوسمت در بینِ طالبها نمیترسی
میبوسمت در گوشهی مسجد نمیلرزی
در بینِ عطرِ وحشیِ سنجد نمیلرزی
میبوسمت در تاکسیها، در خیابانها
میبوسمت بر ضد تکفیر مسلمانها
در بینِ زخم و خون و تاولها بگیر از لب
در بینِ شلیکِ مسلسلها بگیر از لب
میبوسمت در بینِ بغض و سوگواریها
میبوسیام در دار و گیر انتحاریها
میبوسیام تا لحظهای در آسمان باشیم
در شهر پیر و مردنیشان جوان باشیم
گرچه جوانی تیغِ مانده روی گردن بود
با نالهی ظاهر هویدا گریه کردن بود
تنها به خانه ماندن و تنها سفر کردن
با جیبِ خالی تا تهِ دنیا سفر کردن
مانندِ بغضِ زیر باران منفجر گشتن
با «سید قطبی» در خیابان منفجر گشتن
شبها غزالی خواندن و خوابِ بدی دیدن
هر برگِ گل را در نگاهِ مرتدی دیدن
در مدرسه آموختن قتلِ برادر را
چاقو زدن از پُشت، گلهای صنوبر را
***
شعرِ کاملِ نید واشنگتن( فیلمِ ماجرای نیمروز بر اساسِ آن ساخته شده است)
عزیزم مرا ترک مکن
در این روز، که عروسیمان است
عزیزم مرا ترک مکن
صبر کن، عشقِ من صبر کن
ظهرِ امروز، قطار با خودش فرانک میلر را خواهد آورد
من مرد هستم پس باید شجاع هم باشم
و باید با این قاتلِ بیرحم مقابله کنم
نمیخواهم یک ترسوی پست باشم
نمیخواهم به مانندِ یک انسان ترسو بمیرم
ببین که چگونه در میانِ عشق و وظیفه قرار گرفتهام
به عقربۀ ساعت نگاه کن که به زمانِ ظهر نزدیک میشود
فرانک میلر در زندان ایالتی با خودش عهد بسته
که حتا به قیمت جانش هم که شده مرا بُکشد
من از مرگ نمیهراسم اما
اگر تو مرا ترک کنی دیگر چه کاری میتوانم بکنم
عزیزم مرا ترک مکن
وقتی که با هم ازدواج کردیم تو به من قول دادی
عزیزم مرا ترک مکن
اگرچه تو غمگین میشوی اما من نمیتوانم با تو بیایم
تا زمانیکه فرانک میلر را بکُشم
عشقِ من صبر کن، عشقِ من صبر کن
پایان.