من هم آدمم

مصطفا صمدی جوان ۲۶ سالهای است که مجموعهی شعر دومش بهنام «من هم آدمم» به تازهگی به نشر رسیده است. موتیف مقید اکثر اشعار این مجموعه حول محور جنگ و بنیادگرایی افراطی است. او از درد و رنجی سخن میگوید که سالهاست کشورش را آزار میدهد:
«کابل تنهاست
تا بگیرد یکی دستهاش»
(زن هار)
شاعر میخواهد کاری کند تا افغانستان از این همه آشفتهگی رهایی یابد. اما چگونه؟ تنها راه نجات، بالارفتن سطح شعور و تغییر فکر ملت است. وقتی فقط به یک دین و کتاب معتقد باشی، پیروان دیگر مذاهب را باطل میدانی پس به دنبال هممسلککردن شان با آنها وارد جنگ میشوی. در واقع اعتقاد به یک فکر همین پیامدها را دارد به همین دلیل اکثر نبردها در چنین سرزمینهایی رخ میدهد. بنا بر این تصمیم میگیرد از میهنش دور شود تا بتواند زندهگی کند:
«باید دلی برای خودم دست و پا
که بیشتر بروم از پیش
و زندهگی کنم»
(زن هار)
پس میتوان دنیای درونی اشعار مصطفا صمدی را به دو دستهی عمده تقسیم کرد:
۱٫ شعرهایی که به پدیدهی شوم جنگ به عنوان یک مشکل اساسی برای جوامع بشری میپردازد مثل «نهایت، زن هار، جهان، ارکسترا»؛
۲. نقد بنیادگرایی افراطی و فرهنگ سنتی مردم و نقش این دو در عقبماندهگی تاریخی ملت افغانستان مثل «قاب» و «جامعه».
در ادامه به نقد شعر «قاب» که در دستهی دوم قرار دارد، میپردازم تا بیشتر به دغدغهی فکری و نگرانیهای مصطفا صمدی نزدیک شویم.
روایت از اینجا آغاز میشود که راوی در حال تماشای عکسی قدیمی از خانوادهی خود است. شاعر از این تمهید استفاده کرده تا مسئلهای را که بسیاری از مردم با آن درگیر اند، تشریح کند. او در شعر «قاب»، نمایی از یک خانوادهی سنتی را که بر پایهی روابط مشخص و خطوط قرمز معین تعریف شده، به ما نشان میدهد. خانوادهای با مادری زحمتکش که در چارچوب زن آرمانی و مطلوب قدرتها مشغول انجام وظایفش است:
«مادرم که خمیرش وَر آمده» (در جوامع سنتی همیشه زن مسئول تهیهی غذا و خوراک خانوار است)
«چایش دم» (وظیفهی پذیرایی و مهمانداری و فراهمکردن بساط دورهمی)
«با برادرم در بغل» (تولید مثل و فرزندپروری)
«به رخت چرکها لبخند میزند» (شستن لباسها و به طور کلی کُلْفتی خانه)
چنین زنی باید از بدو تولد تحت آموزشهای بنیادی و سختگیرانه قرار گیرد. سانسور او از همان اوان کودکی آغاز میشود. او باید در ۹ سالهگی رسیدن به سن تکلیفش را همزمان با اولین قاعدهگیاش جشن بگیرد. یعنی خوشحال باشد که تبدیل به زن شده و باید کم کم منیت و استعدادهای فردیاش را بُکشد. ولی آیا چنین ظلم آشکاری در حق زن جای خوشحالی دارد؟! تکلیف چیست؟ اینکه مجبور باشد زیبایی و بدنش را که یکی از مهمترین سرمایههای اوست، پنهان کند تا نامحرم نبیند، او را از صحبت و خلوت با پسران منع میکنند، ساعات بیرون رفتنش از خانه برای رفتن به مدرسه و یا خرید به شدت تحت کنترول است، اجازهی صحبت راجع به تنانهگی و عشق و یا رابطه با مردان را ندارد و اگر چیزی بگوید او را خیرهسر و هرزه میخوانند. پدر و برادرش چشم به در دوختهاند تا مردی از راه برسد و او را با خود ببرد، جای شادی و جشن دارد؟ این مسائل به یکباره اتفاق نمیافتند بلکه در طول تاریخ، مؤسسان مکاتب مذهبی و سیاسی با وضع این محدودیتها، آنها را در ناخودآگاه فردی و جمعی انسانها نهادینه کردهاند تا ظلم و ستم و خودخواهیشان، قانونی جلوه کند. تأثیر این آموزهها را همهجا میتوان یافت. به طور مثال در چنین کشورهایی صدا و سیما به کلی دولتی و در خدمت یک قشر خاص است و این ارگان بهعنوان پر مخاطبترین رسانهی قرن بیست و یکم، در اشکال مختلف مانند سریالها، برنامههای آموزشی و دینی و نشر گزینشی اخبار سعی در رواج و گسترش موهومات و خرافهپرستی دارند. آنها حتا در ساخت برنامههای مخصوص کودکان نیز این سانسور و تفکیک جنسیتی را وارد زیرساخت ذهنیشان میکنند.
میشل فوکو در کتاب مراقبت و تنبیه، عقیده دارد که ایدهی سراسربین از اواخر قرن هجدهم توسط جرمی بنتام، فیلسوف بریتانیایی در زندانها برای نظارت دایمی بر آنها شکل گرفت ولی به نظر من، پیامبران الهی خالق چنین طرحی بودهاند. آنها با معرفی خدا به عنوان چشم پانورامیک، چنین در ذهن پیروانشان حک کردهاند که او همیشه ناظر و مراقب اعمال شما در جمع و خلوت است و هوشمندانه از این ابزار برای رسیدن به امیالشان بهره بردهاند.
حال به شعر برگردیم. در قاب عکس مصطفا صمدی، خواهریاست که به عنوان دومین زن عضو خانواده به تصویر کشیده شده:
«سلام خواهر
چه ناشیانه میخندی
خواهر؟
بس کن
با تو ام»
او ناشیانه میخندد. چرا؟ آیا آنقدر از شنیدن و دیدن چنین محدودیتهایی خسته شده که لبخندزدن را هم فراموش کرده؟ یا از بس احساساتش را پنهان کرده، بدل به بازیگر شده و اکنون نیز ناشیانه در حال دروغ گفتن است؟ و یا چون از درون شاد نیست وحالا مجبور است در عکس، برعکس خود باشد، این کار را به شکل مصنوعی انجام میدهد؟ دختری که در یک خانوادهی مذهبی رشد مییابد، چارهای جز اطاعت ندارد چون در صورت عصیان از فرامین توسط خدا و بعد پدر که نماد مردسالاری است، مؤاخذه و تنبیه میشود. در واقع او راهی ندارد. یا باید رام شود و تمام عمر زیر این سلطه، مرگ تدریجیاش را ببیند و یا فرار کند و به سمت نامعلوم برود.
«جلوی خندهی بابا را بگیر»
راوی از خندهی پدر ناراضی است. شاید مدلولش این باشد که پدر به واسطهی سکس با مادر، زمینه را برای تولد او فراهم کرده و در نقش یک دیکتاتور خودمآب، مأمور اجرا و نظارت بر دستورهای قدرت حاکمه است. مرد خانه هر روز به سر کار میرود، به خانه میآید، غذایش را میخورد، اخبار رادیو را میشنود و میخوابد. این نمای کلی یک مرد ایدهآل است. بیشتر پدرهای سنتی علاقهی زیادی به رادیو دارند و قسمت عمدهی ساعات خانهنشینیشان را در کنار مدیاها میگذرانند. راوی که همین قوانین او را خسته کرده، اعتراف میکند این شی محبوب بابا را شکسته تا پدر مجازاتش کند:
«بگو رادیو را من شکستهام
بگو که فحش دهد
داد بزند
از خانه بیرونم کند»
او که در این شرایط بزرگ شده، کِرمی سمج در چشم دارد که آزاری مازوخیستی برایش به همراه دارد:
«این منم
با کِرمی سمج در چشم»
احکام دینی سخت و رنجآور اند اما چون همیشه دردکشیدن در راه انجام عبادات، پاداشی واهی به نام بهشت را در پی دارد، پیروان آن دین کم کم بدل به انسانهایی مازوخیست میشوند. حال راوی به سنی رسیده که از لحاظ فکری دچار شک شده و بر سر دو راهی کفر و ایمان مردد است. یک طرف دین و مذهب قرار دارد:
«این منم
این دیوار
خدا
محمد
موسا»
و سوی دیگر نیهیلیست و هیچانگاری که او را به قیام ذهنی دعوت میکند:
«یکی بیاید این قاب را
بیرون کند از سرم»
مصطفا صمدی توانسته به خوبی از پس این شعر برآید و با تلفیق تصاویر ابژکتیو و مفاهیم سوبژکتیو، قاب عکسی از مسائل جاری در خانوادههای جهان سومی ارائه دهد. شاید این روایت، داستان زندهگی شخصی خودش باشد و او از این راه میخواهد بگوید یکی از مهمترین دلایل مهاجرتش، بیرون کردن همین قاب عکس از سرش و تجربهکردن دنیایی جدید و تازه بوده است. البته میتوان تأویل دیگری از این شعر داشت. اگر قاب را ادبیات بومی افغانستان بدانیم، پدر میتواند نمادی از قدرت حاکمه و سانسوری باشد که بر ادبیات سایه افکنده. در چنین شرایطی مادر که همان زبان است، سنتی و مهجور مانده و نه تنها پیشرفتی نمیکند که روزبهروز عقبتر میرود. در این بین خواهرانی (ادبیات آوانگارد) هستند که میخواهند وضع موجود را تغییر دهند ولی آنها هم ناکام میمانند چون آنقدر کشور درگیر جنگ و خرافهپرستی است که مجالی برای عرض اندام زبان تازه باقی نمیماند. با این اوصاف، مصطفا صمدی تصمیم میگیرد تا با شکستن این قاب و زیرساختهای ذهنیاش، به فعالیت ادبی و زندهگی اجتماعی خود ادامه دهد. آدمی همیشه به دنبال کشف ناشناختهها و راههای نرفته است پس چه بهتر که در انتخاب مسیر درست دقت بیشتری کند مثل همین روندی که شاعر جوان مصطفا صمدی در پیش گرفته است.